همین جا یخ میزنم، شاید نه حالا ولی تمام تنم میداند که قرار است روزی در ساعتی مقرر که هم من میدانم و هم تو خواهی دانست در اینجا یخ زدگی را ببوسم.
کدام سطح، در کدام شهر؟ در کدام بخش؟ پاسخ همه را میدانم، سرزمین ناهموار تو، که کشف و شهودی عرفانی را در عمق فلسفه ای علمی قرار است به خورد تک تک درخت ها_که حالا اند_ بدهد.
سرزمینی ورای کشف، ورای درک.
آنقدر اینجا میمانم تا در تمنای آمدنت با بهار بعد پیوند بخورم و میوه ای نارس را به یادگار شکوفه شوم.حالا این من که سکنا،این من که ایستا و این تو که پویا.
حتی دیگر برف هم نمیبارد.زمان در قید لامکان یخ زده است.هیچ انگیزه ای نمیتواند باعث شود که دنبالت بگردم.تو باید خود بیایی و خورشید وار بشکافی این بت یخ زده را و بی تبر، همه را به جان هم بیاندازی!
همگانی که مطلع نشدند این بار قرار است از غرب بتابی و با غریب بسازی.
من حالا در آرزوی شکوفه ای زرد
در شرایطی که واژه روشنفکر» عملا به بازیچه ای برای احمق خطاب کردن مخاطب و انتلکت» صرفا برای تمسخر و تخریب قشر توده ای و اقلیت استفاده میشود،من سعی میکنم تمام قد در خدمت این دو واژه باشم و هرچه دارم و ندارم را روی داریه بریزم و تلاش کنم تا روزی روشنفکر و انتلکت خطاب شوم.معنای واژگان در طول تاریخ از بدو خلقت آنها تا به امروز تغییر نکرده است و این تغییر رویه،اساسا بخاطر تغییر رویکر جامعه و سطحی شدن دانش و در دسترس قرار گرفتن اطلاعات میباشد.و الا کیست که نداند همین پنجاه سال پیش این مملکت چندین و چندتن روشنفکر و انتلکتوئل به خود دیده است؟ چطور آن زمان این واژه از اهمیت بسزایی برخوردار بود و الان اَخ اَخ شده و مردمان ازش فراری؟!
تا دیروز در رویای شاملو و براهنی و آل احمد و رویایی و کسروی و بیضایی و سروش و که که شدن یخه جر میدادیم،اما حالا از بیان این الفاظ هم میترسیم و چه بسا ترس از مردم جاهل،نسبت به ترس از دولت قاتل،بدتر و شنیع تر است.
اما در اصل،کارکرد کلمه در زمان نیست که به آن ارجحیت میبخشد،بلکه معنای ثبت شده برای آن است که هویت و نسبتش را با هستی مشخص میکند.در تمام دایرة المعارف های زنده و معتبر دنیا هم بگردید هیچ طعنه و توهینی در دو کلمه مذکور یافت نمیکنید.حالا گناه من چیست که عاشق روشن فکری هستم؟ باید همه جا توضیح بدهم که آقاجان اون روشنفکر نه اون روشنفکر»
خنده دار نیست؟این و آن ندارد که این بدمذهب،چه شد که اینقدر سخت شد نمیدانم ولی حسابی کلافه ام
سلام.این متن دارای حاشیه است.اگر میخواهید دور بمانید همین الان برگردید و نخوانید!
آقا هاتف سلام.شما اسم نیاوردید چون ترسویید ولی من اسمتان را به بهترین شکل نوشتم که جای هیچ گونه شک و شبهه ای باقی نماند.من در هر زمینه ای اگر ادعا داشته باشم بلند و رسا فریادش میزنم،همان طور که تا به حال زدم و هیچ ابایی از بحث درباره آن ندارم.در کتاب آسمانی هم حتی آمده،برای این کار نمیدانم چه لفظی را استفاده میکنند ولی خوب میدانم شما حتما میدانید قربان.
حالا اگر کسی شک دارد که ادعایم راست است یا دروغ،بیاید مردانه بنشیند روبهروی من و وارد بحث شویم.آنوقت صحت و سقم ماجرا کاملا عیان میشود.هرچی علنی تر هم بهتر!
داشتم میگفتم.شما بدون آوردن اسم (چون ترسویید!) به دوست من که کاملا میدانم چقدر از شما با ادب تر،با شعور تر،نویسنده تر،آگاه تر و انسان تر است توهین کردید و به قول خودتان ادب خانوادگیتان را به نمایش گذاشتید.وقتی هم که من به این کار زننده شما در پنج خط اعتراض کردم،پنجاه خط سیاهه تحویل دادید و پنجاه بار گفتید ۱۶ سال است که مینویسید.من شخصا اگر ۱۶ سال سابقه نوشتن در این فضا را داشتم اصلا نگاهتان هم نمیکردم چه برسد به این کودک انگاری های احمقانه که همهاش به خاطر یک شامورتی بازی مجازی است.شما حالتان خوب نیست فکر میکنم که این خزعبلات را اینقدر جدی گرفتید.اگر میبینید چالشتان در بیان راه افتاد و دوستان ما نوشتند،قطع به یقین بدانید به خاطر احترام به دعوت کننده است نه اعتبار شما که مثل یک طبل تو خالی و پر سر و صدا در دسته یک مسجد خلوت که شام نداده است میماند!
پنجاه بار که گفتید ۱۶ سال است مینویسید و خداروشکر پنجاه وبلاگ رسمی و غیر رسمی دارید و سرتان حسابی شلوغ است و در کنار تمام این گنده گوزی ها،افاضات فرمودید پیامی ندهم زیرا نخوانده پاک میکنید.دلیل این هجمه ها هیچ نیست جز ترسو بودن شما که بویَش از بلاگفا تا اینجا میآید!من نمیتوانم در برایر چیزی که میشنوم و عملا توهین به شعور من است و دارد بیخود و بی جهت روان من را آزار میدهد سکوت کنم.در وبلاگتان هم پیام ندادم چون واقعا بی ارزشید و نوشتن پیام یا نظر در بلاگفا با وجود امثال شما را برای خودم ممنوع کردم.می
دانم که میخوانید.اگر خواندید شجاع باشید حداقل جناب همه کاره و هیچ کاره
یاد شبی افتادم که محمد داشت تار میزد،بداهه و خارج،انگار برایش هیچ اهمیتی نداشت که بعضی چیز ها قانونی دارد لابد و نمیتوان هر صدایی که دلت خواست از تار در بیاوری.
هوا ابریش گرفته بود و امشب استثناً از سر تصادف تار داشت به طرز دهشتناکی صدای نی» میداد.نی را چوبانی میزد انگار،چوپانی در بند با نیلبکی خیالی که خودش با دستان خودش آن را سر فرصت و با حوصله ساخته و با نوک تیز چاقوی جیبی،روی آن خطوط ترسیمی کشیده که از دور شبیه خط کوفی است و از نزدیک هیچ شباهتی به آن ندارد.جواب بازبینیِ نمایشمان که فکر میکردیم بعد از سال ها بالاخره مانیفست ماست آمده بود،رد شده بودیم،غمگین ترین بودیم.
تازه داشتیم شب ها رویای سالن های کوچک تئاتر شهر را میدیدیم.محمد که اسم سالن سایه یا قشقایی را میآورد فوراً ترش میکردم و میگفتم : نه محمد،بزرگه،کارم سالن کوچیک نیاز داره.تو که میدونی اگزیستانسیالیست در واقع در اتاقک ۱۲ متری جواب میده،مگه نه؟»
میبینید؟ در ذهنم هم نمیتوانم رویابین باشم.ایده آل هایم خیلی قابل دسترس است.منتها به همان ها هم نمیرسم!شب ها با محمد مسابقه میدادیم که با خواندن نام نمایشنامه های رادی به اقتباسی از نمایشنامه برسیم و هرکه زودتر این درام مقوا را مینوشت برنده میشد.خیلی حال میکردیم جایزه هم میدادیم.نهایتا توافق میکردیم بر سر نخ آخر سیگار.هرکس برد،سیگار پیروزی را خلاف جهت باد روشن میکند.بیچاره رادی،چقدر ما تانگوی تخم مرغ داغ و آهنگ های شکلاتی و پلکانش را مسخره کردیم.بعدها که رفتم رشت و عکسش را روی بیلبردی دیدم به کلی از دلش دراوردم و بعد ها هم یک کار از او اجرا کردم تا دینی بر گردن هیچ کداممان نباشد.
کجا بودیم؟
گفتم محمد جان.نگاهم نکرد.داشت همچنان فالش مینواخت و شک ندارم هیچ نمیشنید و داشت به همان صحنه های تئاتر شهر فکر میکرد که داشتند دورتر دورتر میشدند.دوباره صدایش کردم،اینبار بدون اینکه از ساز زدن دست بکشه نگاهم کرد.گفتم : میشه یه سه گاه بزنی محمد،آواز بخونیم»
خیلی خشک و انگار رسمی،طوری که حس کردم به او برخورده است گفت : فکر کردی لطفی ام؟الان فقط میتونم بگا بزنم!»
اصیل ترین خنده ام،در عمیق ترین تراژدی ام همین بود.تا استخوان خندیدم.ساز با صدای نی خندید.تمام سالن های خصوصی و دولتی تهران داشتند ریسه میرفتند و ما در عمق نم زده خانه نشسته بودیم و با خودمان فکر کردیم حالا کدوم سالن قراره مارو قبول کنه؟»
درباره این سایت